ناگهان ایستادم و فکر کردم، ابراهیم بعد از آنکه چاقویش نبرّید، چگونه در چشمان اسماعیل نگاه میکرد؟!
شاید اصلا از شرم با خودش میگفت کاش کار تمام کرده بودم.
ناگهان ایستادم و فکر کردم و باخود گفتم، دوست داشتم جای کدامشان بودم؟!
ابراهیم یا اسماعیل!؟
ناگهان به یاد آوردم، قربانی شدن هایم را...
و لاجَرَم حالا فکر میکنم، من یا -شما فرقی نمیکند- همان گوسفندی بودیم که بعد از آشتی پدر و پسر به دست «ابراهیم و اسماعیل ها ذبح شدیم.
#کامران_طهماسبی
پ.ن: این متن رو دوبار بخون چون من در مورد...