کافکا تقریبا با عصبانیت به چشمهایم خیره شد و با صدایی آهسته و گرفته که پیدا بود احساسِ شدیدی را کتمان میکند، گفت: من در قفس هستم
«...میفهمم. اداره...»
کافکا حرفم را قطع کرد: «نهتنها در اداره، بلکه اصولا.»
دست راستش را مُشت کرد و روی سینهاش گذاشت: میلهها در درون مناند