نگاهم را ازش می دزدیدم.سنگین تا میکردم. مدام طعنه میزدم و او را از زخم زبان هایم در امان نمی نهادم.دوستش داشتم...زیاد ولی کردارش عذابم میداد.هر چه کردم تا متوجه شود به هوش آید، هیچ.دیگر نه زخم زبان های من او را به راه می آورد و نه نگاه های سنگین من.دوستش داشتم....خیلی.اما به راه نمی آمد. با خودم میگفتم چه میشود که یک انسان تا مرز بی آبرویی میرود و گاه آن را رد میکند، قوانین و اصول انسانی را زیر پا میگذارد و دیگر حتی نگاه های سنگین محبوب خویش را هم به هیچ میشمارد!مگر اینکه به جنون رسیده باشد.