قدیما یه دختری بود که یه پسری رو دوست داشت. از هم دور بودن تنها راه ارتباطیشون نامه بود. دختره خواستگار داشت پسرم یه دانشجوی فقیر خودشیفته که حرف تو کلش نمیرفت که آی زندگی خرج داره و نمیتونی مخالف این سیستم بری جلو ازین حرفا ولی دختره بهش بله گفت. در طول زندگیم مدتها سختی کشید چون پسره افکار عجیبی داشت و همه مسخرش میکردن و فکر میکردن دیوانس. خلاصه ۲۰سالی طول کشید تا مارتا با افتخار تونست بگه من همسر زیگموند فرویدم. این اسمش باوره و نمونه هاش توی تاریخ فراوونه