عاشورا به پسرم گفتم مامان جان باهم بریم دسته و مراسم تماشا کنیم پسرم قبول نکرد گفتم چرا بریم دیگه گفت نه خوشم نمیاد من اصرار کردم و گفت مامان یه چی بگم ناراحت نمیشی گفتم نه گفت مامان خجالت میکشم باهات بیرون برم چون همه میفهمن تو معتادی من نمیتونم باهات بیام دنیا روسرم خراب شد و رفتم کمپ و ترک کردم ولی لعنت به زندگیم که بخاطره اینکه هم جای زندگی نداشتم و مجبور بودم برم سراغه دوستای قدیمی و باز راه برای مصرفم باز بشه