2024-09-26 07:11
افسانه پیشینیان
۱ـروزگاری جوانی بود که تمایل به ازدواج نداشت ، هرچه می گفتند و اصرار می کردند جوان قانع نمی شد تا اینکه گفت ، من با دختری ازدواج می کنم که از سپیدی ،سپید ، و از سیاهی سیاه باشد، هم دانا و زرنگ باشد و نادان و ساده ، گفتند همچین چیزی نمی شود ، گفت اگر پیدا کردید من با آن دخترازدواج می کنم ،بلاخره آمدند و گفتند کسی با این شرایط پیدا شده ، جوان گفت اگر راست می گوید پیش من بیاید اما نه پوشیده باشد و نه برهنه, نه سوار باشد و نه پیاده ،برایم هدیه ای هم بیاورد و هم نیاورد. امدند ادامه👇