2024-09-30 07:01
قصه های کهن ۱-روزی روزگاری زن جوانی بود که شوهرش در شهر دیگری به تجارت مشغول بود هرچند مدت شوهرش به وسیله کاروان‌هایی که می‌آمدند برایش پول می‌فرستاد و از خودش خبر می داد. مدتی گذشته بود و از شوهرش خبری نگرفته بود زن جوان هرچه صبر کرد از شوهرش خبری نشد ناچار خودش را به شهری که شوهرش حجره داشت رساند. از آنجا که زنی با هوش و زیرک بود خانه ای گرفت و تغییر قیافه داد و به بازار رفت و از آدرس های که از حجره شوهرش داشت آنرا پیدا کرد ، زن دید بجای شوهرش کس دیگری در مغازه است و خبری از شوهرش نبود ادامه👇
回覆
轉發

回覆

轉發

24小時粉絲增長

無資料

互動率

(讚 + 回覆 + 轉發) / 粉絲數
NaN%

© 2025 Threadser.net. 版權所有。

Threadser.net 與 Meta Platforms, Inc. 無關,未經其認可、贊助或特別批准。

Threadser.net 也不與 Meta 的"Threads" 產品存在任何關聯。