2024-10-03 06:00
قصه های کهن
۱-روزی بود روزگاری بود زن و شوهری بودند که دختری به نام فاطمه داشتند فاطمه هر روز که به مکتب میرفت صدایی میشنید ه میگفت نصیب مرده فاطمه. اینقدر این صداها تکرار شد تا روزی او به مادرش گفت ر روز که به مکتب میروم صدایی میشنوم که میگوید نصیب مرده فاطمه. پدر و مادرش نگران شدند اما هر کاری کردند نفهمیدند این صدا از کجا و برای چیست آنها نگران جان فرزندشان شدند. آنها هرچه داشتند فروختند و از آن شهر رفتند،رفتند و رفتند تادر بیابانی آب و غذایشان تمام شد،تشنگی به آنها فشار آورد .ادامه 👇