سکوت اگر سزای دستهای تلخ نیست،
چراغ راه من اگر نور خلق نیست،
چگونه تن به تن سپارم و ره به بوی مست؟
چگونه دشنه برگیرم از زخمهای سرد؟!
مگر نخواندهای که بابا آب میداد و نان؟!
مگر ندیدهای که هامون آب رفت و ارومیه در بهت وطن، چشم به راه، خشکید؟!
اگر دری به دل ، دل به فریاد رهایی روا نیست،
وگر سری به تن، تنی در وطن رها نیست،
خاموشی گیسوان به زیر خاک سیاه چه سود؟!
یا که رقص عریان به میدان، چه سود؟!
بیا و دست در دستم گذار،
صدای غمبار حنجرم ، نای پاهای من باش
ادامه در کامنت...