از وقتی که مردم دورم رو ترک کردن و دروغهاشون رو دیدم، یاد گرفتم که هیچ چیزی قابل اعتماد نیست. هر کسی که بهش دل بستم، به شکلی منو تنها گذاشت. حالا دیگه حتی به آدمهایی که از نزدیک باهاشون هستم هم نمیتونم اعتماد کنم. انگار همه فقط به فکر خودشونن، و من فقط یه تماشاچی توی این بازی بیرحم بودم. گاهی فکر میکنم، شاید من تنها چیزی هستم که هنوز برام مهمه، چون حتی به خودمم دیگه اعتماد ندارم.
اما شاید روزی بیاد که کسی پیدا بشه که از دلم بخونه، کسی که بتونه به این درخت خشکشده زندگی دوباره زندگی بده.