اما شب، شب ها دلتنگی و غربت او را در آغوش میگرفت. غربت اینکه هیچ کس نمیدانست او در سوز و گداز جان کاه عشق می سوزد غربت این نیست که تنها باشی غربت این است که همزبانی نداشته باشی که حرفت را بفهمد غربت این است که با زبان مادری بگویی و آنها گوش بدهند اما فقط گوش بدهند وقتی دهانشان را باز میکنند متوجه بشی که آنها حتا یک کلمه از آن حرف ها را نفهمیده اند، فهمیده اند اما احساس پشت کلمات را نه او خیال میکرد شاید بلد نیست منظور خود را خوب برساند برای همین صدایش را بلند میکرد اما مشکل واقعی از آنها بود