2024-12-08 20:14
امروز یه خاطره بچه گیام یادم افتاد بگم براتون جالب بود برام .۵ـ۶ ساله بودم عروسی داییم شد ما هم دعوت رفتیم شهرستان قبلتر از اونو یادم نیست ک میرفتیم اونسال من و دختر،دایی بزرگم ک همسن بودیم اتیش سوزوندیم، خلاصه دوشب بعد عروسی داماد بخاطر کاری رفت ک شب نیاد مادرم بمن و دختر داییم گفت بریم پیش عروس بخابیم تنها نباشه ماهم ذوق زده رفتیم طبقه بالا پیش عروس خلاصه با ذوق زیاد کنار عروس خوابیدیم .دم دمای صبح حس کردم گردنم خشک شده بیدارشدم ترسیدم اولش یادم نبود کجام بعد یهو با دیدن .. .ادامع کامنت اول 👇