به یاد بابا،
که روزهایی که باید باهم میرفتیم دامغان برای کارهای ارشدم، صبح زود همه چی رو آماده میکرد، شب و خوب نمی خوابید
تو جاده هم من براش چای می ریختم
اهنگ معین پخش میشد و بابا
همزمان باهاش میخوند؛
«میدونی قلبم آروم نداره، توی سینه من یه بیقراره
چشم انتظارم بیا به خونه من»
بابا بدون تو توی همه لحظه های
دور از وطن من هستی 🥲