گاهی زندگی تصمیم میگیرد همهچیز را خاموش کند، حتی چراغهای شهر. اما درست در همین لحظههای تاریک، ما نور خودمان را پیدا میکنیم.
وقتی برق میرود، در سکوت شب، دستهای کوچک دخترم و پسرم را میگیرم. صدای خندههایشان جای موسیقی را میگیرد، و رقص ما در میان سایهها، داستانی از شادی و عشق میسازد.
برق شاید قطع شده باشد، اما قلبهای ما روشنتر از همیشه میدرخشند. این لحظههای ساده، جایی است که یاد میگیریم شادی را بسازیم، حتی وقتی دنیا خاموش میشود.