چون دشنه ای درید دلم را هزار بار
انگشترِ نشانِ زنی که نداشتم
بال و پرم شکست و به خاکسترم نشاند
دیدار ناگهانِ زنی که نداشتم
او دست را به دستِ حریفی نهاده بود
بی جان شدم به جانِ زنی که نداشتم
یک چاره بود و نیست بدین تلخکامی اَم :
شیرینیِ دهانِ زنی که نداشتم
آتش گرفت و سوخت دل و ، دیده ام گریست
در پیشِ دیدگانِ زنی که نداشتم
آه از دمی که می بَرَدَم قایقِ خیال
تا شطّ ِ گیسوانِ زنی که نداشتم
(فیّاض) را به گوشه ی عُزلت کشانده است
این بازیِ نهانِ زنی که نداشتم
فیّاض دیوان بگی