ساده امروز به هم ریخته نظمی در من
مثل اقتادن یک دکمه ز یک پیراهن
من به صلح تو و چشمان تو بدبین هستم
مثل سرباز اسیری که به لطف دشمن
من خلاف همه عادات جهانم اما
بخت تاریک به آیینه نگردد روشن
هرچه تکرار شود دلزدگی می آرد
مثل امید دیدار تو وقت رفتن
کشتی خسته وفرسوده برایت سخت است
دل به دریا بزنی بی سر وسکان چون من
آذر_امامی