04:04
امشب زينب بهم گفت چرا باز شعر نميگي؟!
چرا باز دست به قلم نميشي؟!
و به پيشنهاد زينب اين شعر رو كامل كردم
شبیه او کسی رادر میان جمعيت دیدم
دلم لرزید، اما بازهم باترس وتردیدم
قدم هايم شتابان شد، دلم بي تاب و سرگردان
به خود گفتم:محال است،كه شاید اشتباه ديدم
نگاهش آشنا بودو صدايش همچويك رويا
نفس هايم شتابان شد، دلم افتاددردريا
میان موجی ازمردم، چو مه درسایه شد پنهان
من او رادیدم و گم شد، به یکباره، در این طوفان
قدمهایم دو دل بودند، قلبم بیقراري كرد
ولی او بیخبر رد شد!..فقط عطري ز او جا ماند