2024-11-20 15:32
ادامه
گفت:"باشه دعواش نکن.من دلم واسه دخترم یه ذره شده. هرروز خودمو لعنت می کنم بچه بود دعواش می کردم."زن لبخندزد وگفت:"چشم!" و دست دخترکوچولو را گرفت و رفت.پیرمرد همینطور که داشت باسختی راه می رفت، سرش را تکان داد. گفتم:"آقا بزرگ! خونه ی دخترتون خیلی دوره؟" گفت:"خیلی"عکسی ازجیب کتش بیرون آورد.زنی بود پوشیده در شال وکلاهی سپید، پشت به رستورانی پوشیده در برف." هروقت فکر می کنم این بچه ها مهمان این روزهای ما هستند و روزی می روند و عروسک هایشان را برای ما می گذارند،دلم می گیرد.(مازیارمتین)
روزنوشت